کلاس حساب مجازی یکشنبه زنگ اول(1404/9/9)

سلام بچه ها

امروز چندتا اتفاق نه خیلی جالب ولی مهم افتاد:

1- کلاس مجازی شد!(برای اولین بار)

2-کلاس به جای ساعت 8،ساعت8:25 شروع شد و به درسمان به صورت کامل نرسیدیم

3-وسط کلاس حدود سه بار استاد صدایشان قطع شد و دوباره وصل شدند و همین موضوع به پیشروی درس خیلی ضربه محکمی زد

خوب.بریم سر اصل مطلب.

درس آقای خدایی دقیقاً همان چیزی است که آقای گنجی در فیلم صفحه 60 و 61 گفتند که حدوداً چهل دقیقه فیلم می‌شود اگر آن فیلم‌ها را ببینید دقیقاً درس آقای خدایی را یاد می‌گیرید فقط در کلاس یک تعدادی اتفاق افتاد که من آنها را برایتان می‌گویم.

وسط کلاس نصر دست گرفت و آقای خدایی به او میکروفن دادند تا بتواند حرف بزنند وقتی که آقای خدایی اسم نصر را دیدند به او گفتند آقای نصر می شود من یه چیزی به شما بگویم نصر گفت بفرمایید استاد. استاد گفتند که شما انقدر تعدادتان زیاد است که باید بروید و یک کشور مستقل ایجاد بکنید چون ما در ورزش در علم در همه چیز نصر داریم و اگر شما اعلام استقلال بکنید ما هم به شما نیازمند می شویم این بود یکی از مزه های سر کلاس.

مزه دیگر این بود که آقا وسط کلاس یکی از سوال ها در مورد پرچم پرتغال بود البته بهتون بگم که این رو خود آقای خدایی ساختن و آقای گنجی ازش حرفی نزدن در اون سوال آقا پرسیدن که عملیات این برای ما چی بود. دو نفر گفتن پرچم پرتقال استاد گفتن که اشتباه نکنیدپرتقال با (غ) نه با (ق) و آن دو نفر را مسخره کردند و گفتند که به معلم فارسیتان می گویم که این را اشتباه نوشته‌اید.

کل کلاس همین بود و کلا سی دقیقه ی غیر مفید داشتیم.

خداحافظ از طرف کربلایی

فارسی

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند جان و خرد

کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوندِ نام و خداوندِ جای
خداوندِ روزی‌دِهِ رهنمای
خداوند کیوان و گَردان‌سپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است

                                      نگارندهٔ برشده پیکر است

سلام به شما بچه های گل گلاب احسنتم به الله  چه بچه های خوبی چطورید؟
( از اونجایی که کلاس مجازی بود و من بعضی جا هارو قطع شده بودم،از اونجایی که بودم میگم براتون)
استاد صادقی گفتند از بیت 3 شعر شوق مهدی به بعد تکلیفتون بود رودر بیارید تا از روش بخونیم و معنی کنید.
درس 6 را درس دادند و شروع کردند،(درس شش) و درس را همه را معنی کردند و برای جلسه ایندا گفتند برای املا درس3و4 اماده باشید و فعالیت نوشتاری درس 6 را انجام دهید.

  یک چند به کودکی باستاد شدیم     یک چند به استادی خود شاد شدیم

    پایان سخن شنو که ما را چه رسید     از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

                                          امیرا عمر گران مایه به پایان آمد       همچنان قصه سودای تو را پایان نیست

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان       هنوز وصف جمالت نمی رسد به نهایت

با تشکر ازشما که خواندید و کیف کردید.

 

پایان ♥♥♥♥♥

good by

 

زنگ هندسه چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴

سلامی دوباره

همونجور که تقریبا همه میدونید کلاس مجازی بود . و کلاس داخل اسکای روم برقرار شده بود. ⬆️⬇️
استاد چند تا سوال از کتاب کار حل کردند . (من خودم زیاد خوب نمی فهمیدم چون صدا استاد خیلی بد بود📵🙁)
در آخر هم یه تکلیف دادن که سوالات ۱۸ ۱۹ ۲۴ ۲۶ ۳۲ فصل۵ام را بنویسیم.✍️
ببخشید این مستند نسبت به مستنداتم خیلی کم و بیهوده است!اما خب ببخشید نتونستم زیاد وقت بگذارم☹️!
به امید مسنتدسازی بهتر  و

خدانگهدار

زندگی دوشنبه

امروز اقای اخوان وارد کلاس شدند و موضوع را با انتخابات رئیس جمهوری شروع کردند و رئیس جمهور شهیر و معاونش جعفری شد بعد تکالیف خلاصه نویسی جلسه ی برنامه ریزی که داشتیم را چک کردند و نمرات بچه ها را مشخص کردند اخر کلاس هم یک تکلیف دادن گفتن رد خانه همان جدولی که سر کلاس گفتم را درست و کار های یک هفته ی خود را نوشته و عکس بفرستید همان جدولی که کار های مهم و غیر مهم و کار های فوری و غیر فوری را جدا می کرد در اخر کلاس هم گفتتند انسان های موفق کار های خود را همیشه در قسمت مهم غیر فوری می گذارند چون همان موقع ان کار را انجام میدهند

علوم هشتم تلاش آقای معتمدی یکشنبه

امروز استاد ابتدا کلاس را ساکت کردند و بعد از خاموش کردن آتش سوزی جنگل در کانادا پرسیدند؟
در کانادا جلوی راه آتش را میسوزانند تا با رسیدن آتش به آن قسمت راهی برای پیشروی نداشته باشد
سپس سراغ کتاب علوم رفتیم و روخوانی کتاب انجام شد و سپس استاد گفتند که به دلیل کم بودن نمره های امتحان قبل کوییز از درس یک، هفته آینده گرفته می شود و آماده باشید

زنگ فارسی

 

سلام

در درس فارسی داستان کباب غاز را خواندیم این هم متنش

خوش ندارم زیاد استعمال کنم. همه‌ی حضار یک‌صدا تصدیق کردند که تخلصی بس به‌جاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است. در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوکر نموده فرمودند: “هم‌قطار احتمال می‌دهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.” ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است. اگر چشمم احیانن تو چشمش می‌افتاد، با همان زبان بی‌زبانی نگاه، حقش را کف دستش می‌گذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب می‌دوید و به کائنات اعتنا نداشت. حالا آش‌جو و کباب‌بره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است و پیش‌درآمد کنسرت آروق شروع گردیده و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. مثل این‌که چشم‌به‌راه کله‌ی اشپختر باشم دلم می‌تپد و برای حفظ و حضانت غاز، در دل، فالله خیر حافظاًمی‌گویم. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یک‌رأس غاز فربه و برشته که هنوز روغن در اطرافش وز می‌زند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد. شش‌دانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض این‌که چشمش به غاز افتاد رو به مهمان‌ها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصن تا خرخره خورده‌ام و اگر سرم را از تنم جدا کنید یک لقمه هم دیگر نمی‌توانم بخورم، ولو مائده‌ی آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از این‌جا یک‌راست به مریض‌خانه‌ی دولتی برویم. معده‌ی انسان که گاوخونی زنده‌رود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود. آن‌گاه نوکر را صدا زده گفت: “بیا هم‌قطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بی‌برو برگرد یک‌سر ببری به اندرون.” مهمان‌ها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمی‌دانند. از یک‌طرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمه‌ای از آن چشیده، طعم و مزه‌ی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشم‌هایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرف‌های مصطفی و بله و البته گفتن چاره‌ای نداشتند. دیدم توطئه‌ی ما دارد می‌ماسد. دلم می خواست می‌توانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچه‌ی شتری‌اش را به باد بوسه بگیرم. فکر کردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم که بخواهد اسماعیل را قربانی کند، مدام به غاز علیه‌السلام حمله آورده و چنان وانمود می‌کردم که می‌خواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یک دوجین اصرار بود که به شکم آقای استاد می‌بستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد. خوشبختانه که قصاب زبان غاز را با کله‌اش بریده بود، والا چه چیزها که با آن زبان به من بی حیای دو رو نمی‌گفت! خلاصه آن‌که از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آن‌جایی کشید که مهمان‌ها هم با او هم‌صدا شدند و دشته‌جمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند. کار داشت به دل‌خواه انجام می‌یافت که ناگهان از دهنم در رفت که اخر آقایان؛ حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پرکرده‌اند و منحصرن با کره‌ی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کلام از دهن خرد شده‌ی ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتن فنرش در رفته باشد، بی‌اختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: “حالا که می‌فرمایید با آلوی برغان پر شده و با کره‌ی فرنگی سرخش کرده‌اند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمه‌ی مختصر می‌چشیم.” دیگران که منتظر چنین حرفی بودند.